باز آمدم...
درود...
از اينكه نبودم، شرمسارم...
اما بي غزل نبودم... غزل هنوز در تپش هايم جريان دارد.
اين هم غزلي تازه:
شهر غمگين، پياده رو سرد است، كودكي بر كنار خوابيده
سر انگشتهاش رويايي خسته از انتظار خوابيده
در سرش:
مادرش سماور داغ، شال هاي بلند مي بافد
پدرش چاي قند پهلويي گوشه اي با سه تار خوابيده
خواهرش پا به پاي پروانه، كفش هايش دو بال پرواز است
درد پاهاي كوچكش انگار، با هواي بهار خوابيده
سهم هر لحظه سيب سرخي كه، در تكاپوي بغض مي خندد
اشك، مغلوب خنده ي خانه، خسته از كارو بار خوابيده
توي كوچه پي هر آوازي، سوت مي زد سپور با شادي
دست جاروی روی چرخش هم تازه و بی غبار خوابیده
***
باد پيچيد توي موهايش، سوز از انگشتهاش رد مي شد
قصه در دود آسمان گم شد...
كودكي بر كنار خوابيده...
سپاس
يا حق
+ نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 21:25 توسط فاطمه سوقندی
|
من سالهاست شعر نفس میکشم. گاه تند و گاه آهسته. اما همیشه بیقرار شعر بودهام. هرشب کسی به زبان شعر من را صدا میزند و احساس میکنم روحم به شکل واژهای بیصدا سرگردان میشود.