رهآورد!
آنکه بسم الله در منقار یافت
دیر نبود گر بسی اسرار یافت...
سلام...
بی هیچ حرفی، چهارپاره ای تقدیم می کنم
پر از خستگی و دلتنگی
روی تن پوش جاده میپیچم
و تو هی دور می شوی از من
مشهد از چشم هام می بارد
که نشابور می شوی از من
مثل اندوه تلخ یک انگور
یک نفر در دلم شراب سرود
دست هایت مرا تکان داد و
در تنم گر گرفت بینالود
بین دو خط صاف میتپم و
کوله بارم چقدر غمگین است
آخ...نبضم نمیزند...نفسم
این هوا هم همیشه سنگین است
لحظه های بدون تو زردند
بی تو اردیبهشت پاییز است
جاده، ویرانی من است انگار
جاده ابریشمی که چنگیز است
***
غزلم را ببخش جاده ای است
پاره پاره ست مثل اندوهم
رشته رشته به یاد می سپرم
خاطرت را و سخت میکوهم...!
یاحق!
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 11:6 توسط فاطمه سوقندی
|
من سالهاست شعر نفس میکشم. گاه تند و گاه آهسته. اما همیشه بیقرار شعر بودهام. هرشب کسی به زبان شعر من را صدا میزند و احساس میکنم روحم به شکل واژهای بیصدا سرگردان میشود.